حاج آقا حق شناس می فرمود:
"بهترین و محکم ترین راه برای رسیدن به محبوب، خدمت به خلق خداست."
.
یک لحظه چشم گرداندم وسط زخمی ها؛ چشمم افتاد به بچه محلمان عباس شکوهی. ترکش به دستش خورده بود.
عباس، از زرنگ های گردان میثم بود؛ بچه ی باغ فردوس. ریز نقش بود؛ اما یک دنیا جیگر و معرفت داشت.
حواسم بهش بود. خیلی خوب می جنگید. موقع جنگیدن و تیر زدن، هیچ کس جلودارش نبود. همیشه به اصغر می گفت: " ما بچه ی باغ بیسیم هستیم؛ بچه محل طیب. رفیق نیمه راه نیستیم."
عباس را گذاشتند توی آمبولانس. اصغر رفت جلو. زد به شیشه ی آمبولانس و گفت:
_ زرنگ، ظیب گفت خمینی بچه ی حضرت زهراست. تو این آقا سید رو تنها می گذاری و در می ری، تو این شب عاشورا؟!
عباس گفت: "زخمی ام، حاج اصغر."
گفت: "زخمی چیه؟ یه ترکش نقلی خورده ای؛ ترکش آخ جون تهران. می خوای بپیچی و بری تهران؟"
عباس هیچ چیز نگفت. فقط به اصغر نگاه کرد و آمبولانس رفت.
چند دقیقه ی بعد، عباس برگشت. روی پا بند نبود. از سرش خون می آمد؛ خسته و نفس بریده.
گفتم: "حاج اصغر، دیدی عباس آمد!"
عباس، رو به اصغر گفت: "گفتم که حاج اصغر؛ ما رفیق نیمه راه نیستیم."
رفت طرف سه راهی؛ اما معلوم بود جان و بنیه اش رفته. پشت سرش یک پیرمرد آمد و گفت:
_ من راننده ی همان آمبولانس ام. بابا، شما به این بچه چی گفتید وسط راه، زیر توپ و خمپاره گفت وایستا، نگه دار؟ من وانستادم. فکرکردم بچه است و حالیش نیست که مجروح شده. یکهو ناراحت شد، با کله اش زد تو شیشه ی آمبولانس و شیشه را شکست. بعد هم خودش را پرت کرد بیرون.
این قصه گذشت. .
درباره این سایت